سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زندگی

می گویند قاصدک خبر می آورد

قاصدک سوار بر باد به سمتم رهسپار شد

دستم را دراز کردم و به قاصدک اعتماد

دستانش مثل همیشه نرم و سوزنی بود

ولی این بار قصه فرق داشت

گویا قاصدک حرفی نداشت

خبری نداشت

پس چه میخواست که اینگونه شتابان افسار باد را میرقصاند

گفتم قاصدک چه خواهی از من؟

گفت چیزی نمیخواهم

امروز برایت گوشی آورده ام که بشنود

تمام حرفهایت رابشنود

قاصدک منتظر بود تا لب به سخن بگشایم:

و من گفتم و گفتم

آری، قاصدکم!

من و شهرم سالهاست که غریبیم

لابلای برگ برگ کهنه خاطراتم قصه زندگیم را مرور میکردم

به برگ صدم رسیدم

آری دیدم که یک اشتباه را صد بار تکرار کردم

برگ خاطراتم تمام شده بود

.

.

. (بقیه اش رو بعدا مینویسم).


نوشته شده در چهارشنبه 92/11/23ساعت 8:7 عصر توسط قطره نظرات ( ) |

معبودا! تو را شکر می کنم به خاطر تمام مهربانی هایت که بی پرده نثارم می کنی

خدایا! تو را شکر می کنم به خاطر خورشیدی که بی منت بر من می تابد.

معبود من! تو را شکر می کنم به خاطر گناهی که انجام دادم و تو آن را پنهان کردی.

نگارین من! تو را شکر می کنم به خاطر تمام لحظه هایی که مرهم بی قراریم بودی

خدای من! تو را شکر می کنم که یک بار دیگر به من فرصت زندگی دادی تا به تماشای صبح بنشینم

معبودا! تو را شکر می کنم که اجازه دادی یک بار دیگر تمام اصوات دنیا را بشنوم

و تو را شکر می کنم که چشمانم را چون دوربینی برای ضبط عظمتت قرار دادی

و تو را شکر میکنم به خاطر تمام خطرهایی که آرام از کنارم عبور دادی و من ندانستم.

و تو را شکر می کنم به خاطر تمام نعمت هایی که شکرش از دستم خارج است.....


نوشته شده در یکشنبه 92/11/13ساعت 10:6 عصر توسط قطره نظرات ( ) |

و چه غمگین است، غروب جمعه ای که

ندبه ای نخواندم تا بگویم از صبح منتظرت بودم

"ظهور کن مهدی فاطمه"


نوشته شده در جمعه 92/11/11ساعت 9:1 عصر توسط قطره نظرات ( ) |

این روزها آماج بلا نشانه ام گرفته اند

تیرهای سهمگینشان را یکی پس از دیگری پرتاب می کنند

و من زره پوشان می جنگم

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@


برگی از درخت افتاد

امروز که پاییز نیست

زمستان را میگذرانیم

چه رازیست پشت این پرواز برگ!!!!!!

این یعنی می شود زمستان باشد و برگ بریزد

یعنی می توان امید داشت

&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

گفتم ایاک انعبد

و خداوند صدایم را شنید

فرشته ها به خدا گفتند:

بنده ات چه می گوید؟ آیا راست می گوید

و خداوند گفت: بنده من هیچ گاه دروغ نمی گوید

و فرشته ای گفت : خدایا امتحانش کن

و خداوند اینگونه امتحانم کرد:

آماج بلا نشانه ام گرفتندیکی پشت دیگری

و من بی خبر از عالم بالا فریاد زدم

خدایا مگر من نگفتم ایا انعبد

و خداوند این بار تیری سهمگین تر فرستاد

اشک ریختم

و گفتم: خدایییت را شکر، به دادم برس

ایا انستعین

خداوند لبخندی زد

باران بارید و اشکهای مرا محو کرد

اینبار خداوند لبخندزنان گفت:

فتبارک الله احسن الخالقین...

سرم را بالا گرفتم

به آسمان نگاه کردم

امتحان تمام شده بود باید برگه را تحویل میدادم

سرم را که خندان پایین گرفتم

ناگاه تیری سهمگین تر از قبل به سمتم حمله ور شد

" خدایا من دیگر نمیترسم، امتحان است،

ایاک انعبد و ایاک انستعین"



نوشته شده در سه شنبه 92/11/1ساعت 12:50 عصر توسط قطره نظرات ( ) |

زندگی امید است و امید....

چه روزها دلم شکست

و چه ثانیه ها قلبم به شمارش افتاد

و چه لحظه ها دلتنگ شدم

تو تمام این لحظه ها

یکی بود

یکی از جنس مهربانی

یکی که فریادهای مرا شنید

یکی که دست مهربانیش را لحظه ای از من دریغ نکرد

آری آن مهربان خدای من بود

@@@@@@@@@@@@@@

آری خدای من و یوسف یکیست

یوسفی که وقتی تمام درها را بسته دید،

بازهم به سمت در بسته دوید،

او امید داشت، آری امید به خدایی که

خدای من هم هست....


نوشته شده در سه شنبه 92/11/1ساعت 12:20 عصر توسط قطره نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت