سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زندگی

می گویند قاصدک خبر می آورد

قاصدک سوار بر باد به سمتم رهسپار شد

دستم را دراز کردم و به قاصدک اعتماد

دستانش مثل همیشه نرم و سوزنی بود

ولی این بار قصه فرق داشت

گویا قاصدک حرفی نداشت

خبری نداشت

پس چه میخواست که اینگونه شتابان افسار باد را میرقصاند

گفتم قاصدک چه خواهی از من؟

گفت چیزی نمیخواهم

امروز برایت گوشی آورده ام که بشنود

تمام حرفهایت رابشنود

قاصدک منتظر بود تا لب به سخن بگشایم:

و من گفتم و گفتم

آری، قاصدکم!

من و شهرم سالهاست که غریبیم

لابلای برگ برگ کهنه خاطراتم قصه زندگیم را مرور میکردم

به برگ صدم رسیدم

آری دیدم که یک اشتباه را صد بار تکرار کردم

برگ خاطراتم تمام شده بود

.

.

. (بقیه اش رو بعدا مینویسم).


نوشته شده در چهارشنبه 92/11/23ساعت 8:7 عصر توسط قطره نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت