سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زندگی

 

خواستم نامه ای بنویسم. حرف تازه ای بگویم. دیدم تمام حرفهایم

تکراری است.دیدم کسی نامه تکراری مرا نخواهد خواند.

به یاد تو افتادم یوسف گمگشته زهرا؛

کسی بهتر ازتو با واژه هایم آشنا نیست.گویند تو گمشده ای لیک

باید بگویم گمشده منم. در وادی تنهایی دلم سرگشته و حیران منم.

حس میکنم در حال گذراندن دوران اسارت هستم. آه که چه

سخت است دوران اسارت. کاش بیایی و مرا از این قفس

که تمام حجم وجودم را پر کرده رها کنی.هوای این قفس

بدجور سنگین است.روزنه های این قفس بدجور تنگ

است. بیا و ببین زمین چه مهجور نیامدنت شده است.بیا

و ببین که چگونه زمین رنگ بی رنگی را نواخته است.

چه می گویم،زمین پوستین رنگارنگی را برتن کشیده است.

دیگر بوی صداقت در این قفس موج نمی زند. بوی صداقت

از روزنه های این قفس به بیرون نشت کرده است.روی تار و پود

این قفس حجم آلودگی نهفته است. بیا و ببین که چگونه دوران

جاهلیت عصر پیامبر برگشته است.آن زمان پیامبری بود

که ژرفای وجودش رنگ تمام جهالت را بیرنگ کند.

دراین روزگاری که من هستم پیامبری نیست،جهالت غوغا می کند.

فرعون زمان برگشته است.موسی ای در کار نیست.

معاویه ها دوباره آمده اند؛کاش علی بود. کاش زینب بود تا با

سخنان کوبنده اش رنگ از رخسار کفر می زدود.

آقای من؛مولای من!کاش بیایی و ببینی که چگونه کودکان معصوم

را زیر دست و پای جهالت له می کنند. مولای من بیاو ظهور

کن.بیا و برایمان علی وزینب قرن باش.بیا و پرچم

پیامبریت را بر فراز آسمان جهالت به پرواز درآور.

آقا جان به جان زهرایت قسم میدهمت؛نجاتمان ده؛

ببین که چگونه در دوره رنگی جهالت میان دستان فرعون

و معاویه ها خفه شده ایم.ای دادگستر جهــــــــــــــــان!

ظهور کن و داد ما را بستان و

شمشیر عدالتت را در دل بی عدالتی فرو کن....

اللهم عجل لولیک الفرج

 


نوشته شده در شنبه 92/2/28ساعت 7:2 عصر توسط قطره نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت