خواستم نامه ای بنویسم. حرف تازه ای بگویم. دیدم تمام حرفهایم تکراری است.دیدم کسی نامه تکراری مرا نخواهد خواند. به یاد تو افتادم یوسف گمگشته زهرا؛ کسی بهتر ازتو با واژه هایم آشنا نیست.گویند تو گمشده ای لیک باید بگویم گمشده منم. در وادی تنهایی دلم سرگشته و حیران منم. حس میکنم در حال گذراندن دوران اسارت هستم. آه که چه سخت است دوران اسارت. کاش بیایی و مرا از این قفس که تمام حجم وجودم را پر کرده رها کنی.هوای این قفس بدجور سنگین است.روزنه های این قفس بدجور تنگ است. بیا و ببین زمین چه مهجور نیامدنت شده است.بیا و ببین که چگونه زمین رنگ بی رنگی را نواخته است. چه می گویم،زمین پوستین رنگارنگی را برتن کشیده است. دیگر بوی صداقت در این قفس موج نمی زند. بوی صداقت از روزنه های این قفس به بیرون نشت کرده است.روی تار و پود این قفس حجم آلودگی نهفته است. بیا و ببین که چگونه دوران جاهلیت عصر پیامبر برگشته است.آن زمان پیامبری بود که ژرفای وجودش رنگ تمام جهالت را بیرنگ کند. دراین روزگاری که من هستم پیامبری نیست،جهالت غوغا می کند. فرعون زمان برگشته است.موسی ای در کار نیست. معاویه ها دوباره آمده اند؛کاش علی بود. کاش زینب بود تا با سخنان کوبنده اش رنگ از رخسار کفر می زدود. آقای من؛مولای من!کاش بیایی و ببینی که چگونه کودکان معصوم را زیر دست و پای جهالت له می کنند. مولای من بیاو ظهور کن.بیا و برایمان علی وزینب قرن باش.بیا و پرچم پیامبریت را بر فراز آسمان جهالت به پرواز درآور. آقا جان به جان زهرایت قسم میدهمت؛نجاتمان ده؛ ببین که چگونه در دوره رنگی جهالت میان دستان فرعون و معاویه ها خفه شده ایم.ای دادگستر جهــــــــــــــــان! ظهور کن و داد ما را بستان و شمشیر عدالتت را در دل بی عدالتی فرو کن.... اللهم عجل لولیک الفرج
دردهای من واژه نیستند تا قلم حملشان کند دردهای من نهفتنی پر از رازهای نگفتنی است دردهای من انعکاس تن زخمی روزگارست روزگاری که شانه هایش را گهواره زندگیم نامید ومن...... ومن.. چه ساده در این گهواره آرمیدم بی آنکه دانم روزگار زخم خورده چنگال های بی مروتش را فرو می کند فرو می کند در خیال آرمیده من در گهواره زندگی بس است! آری بس است! پیاله زخمی دردهای مرا از روزگار جدا کنید می خواهم پیاده شوم از گهواره زندگی دیگر گهواره نمی خواهم می خواهم روی سنگی سخت بخوابم ولی این بار با خیالی آســــــــوده و دلی آرام
سهراب میگه:دلخوشی ها کم نیست!بهم گفت:به قول همین سهراب دل خوش سیری چند؟!داشتم در لابلای افکارم دنبال شاعر گمشده ای میگشتم تا از برزخ کلام سهراب نجات پیدا کنم!ناگهان تلنگر یک واژه تسبیح شاعران را در افکارم از هم پاره کرد.واژه ای به نام دلخوشی. یعنی واقعا سهراب چه می گفت؟! سهراب هم مثل من و تو واژه ای به نام دل را همیشه با خود به یدک می کشید.گاهی این دل می گرفت و می گفت: دل خوش سیری چند؟!و گاهی که دلش همچو کودک نوپا این ور و آن ور می پرید و می گفت:دلخوشی ها کم نیست. بنویس! آری با توام. بنویس! از دلخوشی هایت بنویس و آن گاه که مثل سهراب دلت گرفت،نیم اجازه ای از سهراب بگیر و بگو دلخوشی سیری چند؟! اما ای دوست!انصاف داشته باش...بنویس؛ آری آن دم هم که دلت چون آهویی جستان و خیزان شد،بنویس که دلخوشی ها کم نیست. آن گاه این دو صفحه از حرف دلت را ،این دو صفحه از دلخوشی و ناخوشی هایت را مقابل قاب چشمانت بگذار.... کدام یک بیشتر است؟ به عمق نمره بده نه به پر شدن سطور کاغذ.... حالا دوست خوب من!کمی انصاف داشته باش: دلخوشی هایت عمیق تر است یا باز هم می خواهی بگویی دلخوشی سیری چند؟!
غروب این جمعه بدجور بوی دلتنگی می داد،این زندگی باز هم بدون تو بوی روزمرگی می داد. آقا جانم!این زندگی رنگی باز هم بدون تو بوی بی رنگی می دهد. آقای مهربونم!خیلی وقته که منتظرت هستم...نه،ببخشید؛دروغ گفتم.انتظار برای من یک دروغ مصلحتی هست تا دل خودم رو آروم کنم.آخه مگه میشه با این همه گناه،اسم منتظر رو روی خودم بذارم. شرمم میاد.به خدا شرمم میاد وقتی میگم منتظرم. آقای مهربون قصه های من!تا کی باید چشم این منتظر دروغین التماس ثانیه ها رو بکشه؟!تا کی باید ثانیه ها رو قسم بدم تا با نسیم اومدنت،اشکامو نوازش بده؟!به جان همین ثانیه ها که سر اومدنت باهم دعوا میکنن دارم میمیرم. تنها راه نجات ظهور است،ظهور! آقا !اجازه هست یک بار دیگه به خودم بگم منتظر؟ شایدشرم کلمه انتظارمعجزه کنه و مجوز گناه رو تو دلمون باطل.... .......................... منتظرتم.... امضاء ازطرف یه منتظر (با اجازه آقا)
صبح که از خواب بیدار شد،شادو خندون یه لبخند تقدیم زمین کرد.یه چشمک هم به آفتابگردون زد.آفتابگردون خجالت کشید و سرش رو پایین گرفت.خورشید خانوم شادو خندون یه مشت نور تو صورت زمین پاشید.زمین به خودش اومد.آفتابگردون تازه فهمید چه خبره.سرش رو بالا گرفت.صورتشو با افشانه های نور نوازش داد. به به!امروز چه صبح دل انگیزی ست.ابرهای مهربون دورتادور خورشید،دست تو دست هم حلقه زدند. ترانه آسمون رو واسه زمین میخونن. زمین ناز میکنه آسمون رو تحویل نمیگیره. کم کم دل آسمون میگیره.کلی گریه میکنه. زمین شاد وسرسبز میشه که ناز کردنش جواب داده.دل آسمون رو به دست میاره.آسمون هم تور هفت رنگشو رو سر زمین پهن میکنه....و.... @@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@ زنده بودن حرکتیست افقی از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودیست از زمین تا آسمان @@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@ حالا دیگه انتخاب با خودته میخواهی زنده باشی یا زندگی کنی؟!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |